نفرین نامه

 

                                            نفرین ابدی بر جنگ

ایا در تمامی طول عمرتان پدیده ای زشت تر و بدتر از جنگ دیده اید ایا این ویرانی که بشر خودش خودش را نابود کند درست است؟

خواهش می کنم من معنی جنگ را نمی فهمم کمکم کنید

جنگ چیست؟

من نمیفهمم چرا باید انسانها دیگر انسانهایی را که حتی نمی شناسند نابود کنند؟

برای به دست اوردن چی و به چه قیمتی؟

این موضوع جنگ چند وقته داره مثل خوره من رو نابود می کنه .هر اثری از جنگ و ویرانی میبینم بی اختیار گریه می کنم .نمی دونم و نمیتوانم حرف دیگری بزنم

                                بنیاد ضد جنگ ایرانی

از تمامی کسانی که از جنگ زشتی نابودی و..... متنفرند خواهش می کنم کمکم کنید تا اولین بنیاد ضد جنگ ایرانی را در سطح جهانی و بین المللی بسازیم . و به همه دنیا ثابت کنیم ما هم از جنگ متنفریم از حکومتها متنفریم از سرمایه داری متنفریم و از هر چیزی که باعث سقوط انسانیت شود متنفریم چه در ایران چه در افغانستان و عراق و چه در فلسطین وهر کجای دیگر دنیا.

من دیگر این صفحه را عوض نمیکنم تا پیغام های شما را دریافت کنم.

اگر نتوانیم دنیا را عوض کنیم می توانیم به تغییرش کمک کنیم میتوانیم کار فرهنگی کنیم می توانیم زشتی های جنگ را ترسیم کنیم و ....

از تمامی اهل هنر و ... و هر کسی که از کشتن متنفر است خواهش میکنم کوتاهی نکنید.

برانامه های بنیاد ضد جنگ را هم در دفعات اتی اعلام می کنم.

حامد

بدرود

اتمام جشنواره

 

جشنواره ما به اتمام رسید بعضی فیلم ها نمایش داده شد و بعضی نه اما فیلمی که در میان دیگر اثار طنازی میکرد مرگ در ونیز شاهکار ویسکونتی فقید بود. این اثر بر اساس رمانی از توماس مان ساخته شده که جایزه کن ۱۹۷۱ رو از ان ویسکونتی کرد .

یک شاهکار به تمام معنا      

                                       

سینما .سینما یعنی این اثر ویسکونتی روایتی کاملا تصویری در باب عشق و ذات و ماهیت عشق بدون دیالوگ.

داستان فیلمی استاد اهنگسازی را نشان میدهد که با فلاش بک هائی میبینیم که با دوستش مشغول مباحثه من باب ماهیت عشق است استاد عشق را سیستماتیک و قانون مند می بیند اما دوستش نظری کاملا عکس دارد اما استاد که افسرده به ونیز می اید عاشق پسر بچه ای میشود و خود به عینه میبیند که تمامی برداشت و یافته هایش از عشق اشتباه بوده و در انتها در پای این عشق نابود میشود .

فیلم تمامی داستان را فقط و فقط با تصویر ومیزانسن هایی شاهکار روایت میکند اگر می خواهید این فیلم را بفهمید باید در شخصیت پروفسور فیلم غرق شوید.فیلمی به دنبال یک عشق بدون مرز از احساس ادمی نسبت به گونه های زیبایست و چقدر زیبا هدفش را بیان میکند.

اثر جالب دیگری که در این جشنواره به نمایش در امد اسکنر تاریخ نگر اثر ریچارد لینکلتر بود که فیلم از حیص نواوری گرافیکی خود واقعا دیدنیست و امکانت و دریچه های دیگری را در سینام باز میکند .مطلب جالب در مورد فیلم حمایت دو یار قدیمی یعنی جرج کلونی و سودربرگ در ساخت این فیلم است.

                                  

بد ندیدم در مورد توماس مان مطلب بنویسم بطور حتم شخصیت فوق العاده ایست که با خواندن زندگی نامه اش کاملا متوجه خواهید شد.

 

توماس مان

توماس مان
توماس مان

توماس مان (به آلمانی: Thomas Mann) نویسنده بزرگ آلمانی در روز ۶ ژوئن ۱۸۷۵ در شهر لوبک آلمان متولد شد و در روز ۱۲ اوت ۱۹۵۵ در پایان یک بیماری چندروزه و بر اثر عارضه قلبی در بیمارستان شهر زوریخ در میان جمعی از نزدیکانش چشم از جهان فرو بست. دو ماه پیش از آن هشتادمین سال تولدش را جشن گرفته بود و سراسر اروپا با این مناسبت از او تجلیل کردند.

 زندگی‌نامه

پدر توماس مان بازرگان غلات بود که بعدها به مقام سناتوری شهر لوبک هم رسید, او از جانب مادر یک رگه پرتغالی داشت. تحصیلاتش را تا ۱۹ سالگی در لوبک گذراند و پس از مرگ پدرش همراه خانواده‌اش راهی مونیخ شد. در آنجا وارد یک شرکت بیمه شد و توانست نخستین اثر خود , افتاده‌ها, را به پایان برساند. در همان زمان وارد دانشگاه مونیخ شد و رشته‌های تاریخ و ادبیات و اقتصاد سیاسی را دنبال کرد. در سال ۱۸۹۷ همراه برادرش به رم رفت و در همان سال کتاب بودنبروک‌ها را آغازکرد که در سال ۱۹۰۱ توانست آن را چاپ برساند و شهرت زیادی کسب کند. در سال ۱۹۰۵ با خانمکاتیا پرنیگشایم دختر یکی از استادان دانشگاه مونیخ ازدواج کرد. در این مدت چند اثر دیگر از او انتشار یافت: تریستان, گرسنگان, تونیو کروگر, ساعت دشوار ,در آینه, اعلی‌حضرت, فونتان پیر, شامیسو و مرگ در ونیز.در سال ۱۹۲۴ کتاب کوه جاده را منتشر کرد که باعث شد شهرت او دو چندان شود. در فاصله سال‌های ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۶ کتاب‌های گوته و تولستوی, گفتار و پاسخ, تلاش‌ها, یادداشت‌های پاریس را نوشت. در سال ۱۹۲۹ جایزه نوبل ادبیات به او اهدا شد. او نخستین آلمانی بود که این جایزه را به دست آورد.

در سال ۱۹۳۳ دولت هیتلر او را مورد تعقیب قرار داد و ناچار از آلمان به سوئیس رفت. درفاصله سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ در رادیو امریکا برنامه اجرا کرد و در سال ۱۹۴۹ در جشن ۲۰۰ سالگی گوته بعد از ۱۵ سال تبعید به آلمان بازگشت. در همان سال دولت آلمان شرقی جایزه ادبی گوته را به او اهدا کرد و دکترای افتخاری دانشگاه آکسفورد را کسب نمود. در ۱۹۵۳ دولت فرانسه نشان افتخار صلیب لژیون دونور را به او هدیه داد و دانشگاه کمبریج نیز دکترای افتخاری به او اعطا کرد. در سال ۱۹۵۲ در روستای کوچک ارلباخ در نزدیکی شهر زوریخ ساکن شد و تا آخر را عمر همانجا گذرانید.

اما این تنها زندگی ظاهری توماس مان است بعبارت دیگر گزارش گونه ای از زندگی یک نویسنده که تنها به داده های تاریخی بسنده می کند و از کنار توفان درون هنرمند می گذرد. زندگی واقعی توماس مان اما مثل زندگی هر هنرمند حساس در ژرفا جریان داشت، مثل آتشی در زیر خاکستر بود که اگر راهی به بیرون پیدا کرد، راه هنر بود. توماس مان مراحل مختلفی را طی کرده است، از طرفداری از فلسفه نیچه تا شوپنهاور، از پوچگرایی تا بی تفاوتی سیاسی تا انقلابیگری و امید به آینده انسان و جامعه تا فعالیت ضد فاشیسم. در همه این مراحل اما یک خصوصیت او ثابت و بلاتغییر ماند : علاقه او به همجنس. و این خصوصیت گویا آن آتش پنهان زیر خاکستر بود که کم و بیش در همه آثار او و هر بار به شیوه ای آشکار شد. تناقض زندگی توماس مان گویا که قبل از او نیز وجود داشت و بهمراه وی زاده شد : پدرش بازرگانی بود که به مقام سناتوری شهر لوبک نیز رسید و مثل تمام نجیب زادگان اصیل آلمانی هوادار نظو و انظباط بود. بر عکس، مادرش خون گرم پرتقالی را داشت و در آمریکای جنوبی بدنیا آمده بود، بسیار حساس، بسیار زیبا و در کنار همه اینها اهل موسیقی نیز بود. توماس مان از هر کدام نیمه ای را به ارث برد؛ نظم و انظباط را از پدر، و حساسیت و هنر را از مادر. حاصل همه اینها تناقضی مدام بود که از او یک بورژوای سرگردان ساخت. همجنسگرایی وی از همان کودکی بر وی آشکار و مسلم بود. تفاوت او با همبازیهایش نیز ناشی از همین بود. او پیوسته از خودش می پرسید: " چرا اینهمه عجیبم؟.... و بیت بچه های دیگر مانند بیگانه ای هستم؟ به آنها نگاه کن، شاگردان خوب، و آنها که در جایگاه متوسط اشان محکم و استوار ایستاده اند، آنها....شعر نمی گویند، و به چیزهایی فکر می کنند که همه فکر می کنند و می توان به صدای بلند گفت.... اما من، من چه هستم؟ و آخرش به کجا خواهد کشید؟ (1) سرنوشت توماس مان این بود که به گونه ای دیگر فکر کند، شعر بگوید و کارش به نویسندگی بکشد. در دوران مدرسه عاشق همکلاسی اش می شود. آرمین اولین عشق اوست و در عین حال سایه ای که می رود تا مان را تا آخرین لحظه های زندگی اش تعقیب کند. در یکی از آخرین نامه هایش نوشت: " آرمین مارتنس ، این نام را باید برجسته نوشت، من عاشق او بودم." (2) (Armin Martens) ولی این نوجوان بیشتر در هوای اسب سواری است و بعد از آن هم به دنبال دختران می افتد. توماس مان او را بنام هانس مانزن وارد یکی از اولین اثرهای خود " تونیو کروگر" می سازد. ویلری تیمپه دومین عشق اوست. گفته می شود که توماس مان چند بار رابطه جنسی ( Wilri Timpe) با این همسال خود داشته و شاید بی دلیل نیست که با وجودی که این فرد بهرحال به صورتی وارد " کوه جادو" می شود ولی تاثیر دیرپای آنچنانی بر روح و روان نویسنده نمی گذارد و نیز او کسی است که توماس مان در دفتر خاطراتش کمتر اسمی از او می برد. در 18 سالگی، بعد از عزیمت به مونیخ با نقاشی به نام پاول آشنا می شود. این آشنایی همراه با احساسات بسیار تند عاشقانه است ولی طرف مقابل جز یک دوستی بسیار معمولی چیزی نمی خواهد. او نیز به نوبه خود وارد " دکتر فاوستوس" می شود. شکستهای پی در پی، توماس مان را واداشت که با خودش بیش از پیش مبارزه کند. در این سالها با زنش کاتیا آشنا می شود. ازدواج با کاتیا هیچ دلیل عاشقانه ای ندارد. مان جواب این معما را خود در یکی از دفترهای خاطراتش برای خودش داده است که 20 سال بعد از مرگ وی بوسیله دخترش برای خوانندگانش نیز منتشر شد. " ازدواج بهترین راه است برای نشان دادن اینکه انسان یک مرد حسابی است." و توماس مان ازدواج کرد و علاوه بر آن، و البته باز هم مانند یک مرد حسابی، صاحب 6 فرزند شد. آیا توماس مان همجنسگرایی خودش را به زنش اقرار کرد؟ کاتیا این را هیچگاه بروز نداد. چیزی که مشخص است اینکه کاتیا بعد از ازدواج گاه و بیگاه به هر حال شاهد ماجراست. در سال 1913 وقتی به ولادیلاو موس یعنی همان نوجوان زیبای 13 ساله لهستانی، که در " مرگ در ونیز" به تاچیو ( Wladyslaw Moes) تغییر نام می دهد، برمی خورد، کاتیا نیز شاهد هر روزه توفان درون توماس مان است. " به او علاقه بی حصر و اندازه پیدا کرد، و او را در ساحل با همبازیهایش نظاره می کرد." (1) این را زن توماس مان در خاطراتش می نویسد و توماس مان البته پا را از این فراتر می گذارد و تاچیر را شب و روزریال، در کوچه و خیابان، در هتل محل اقامت و در ساحل، پوشیده و یا نیمه لخت می جوید، یعنی آن کاری که آشنباخ ، قهرمان داستان (مرگ در ونیز) انجام می دهد. و البته چون قسمت عمده این تعقیب ها و نظربازی ها یا در خفا و یا در ذهن توماس مان انجام می گیرد، کاتیا فقط به قسمتی از ماجرا راه پیدا می کند. ناگفته پیداست که اینجا نیز احساسات به ارث برده از مادر است که وی را به این شهر چنوبی، شهر عشق و موسیقی، می کشاند. زمانی نیچه نوشته بود : " اگر بخواهم دنبال واژه دیگری برای ونیز بگردم، کلمه موسیقی را پیدا می کنم." و برای توماس مان، این شهر " زیبا و مشکوک" بود؛ شهری میان بیداری و رؤیا، میان خشکی و آب، زندگی و مرگ. از طرف دیگر رابطه جنسی بین دو مرد در این شهر ازادتر بود و خودفروشی مردان نیز سنت دیرینه ای داشت. ایتالیا به این دلایل، بویژه در نیمه دوم قرن 19 میلادی، به اقامتگاهی برای همجنسگرایان کشورهای مختلف اروپایی فرا روئید(2). توماس مان در این شهر بدون تابو باز درگیر بین دو دنیای ضد و نقیض شد. شهر ونیز برای توماس مان جاذبه ای جنسی داشت ولی با این حال مثل تاچیو به گونه ای بیمار بود و مرگ را تداعی می کرد و هر دو، هم ونیز و هم تاچیو، مثل احساسات جنسی توماس مان، از یک طرف جاذبه و کشش و از طرف دیگر ترس را بدنبال داشتند. عشق به فرزندش کلاوس(3) نیز یکی از عشقهای زجرآور او بوده است. زمانی پیش از آن وقتی مادر بزرگش از او پرسیده بود که آیا دلش پسر می خواهد یا دختر، جواب داده بود: " معلوم است که پسر.... دختر را که نمی شود جدی گرفت." و جدی بودن پسران اما در واقعیت برای توماس مان بالاتر از آن بود که بتواند با آنها طرح دوستی بریزد. بهترین دوستانش زنان بودند و حتی در خانواده خودش نیز با دخترش اریکا رابطه صمیمانه تری داشت و از این رابطه صمیمی بخصوص کلاوس برکنار بود، که نویسنده پدر به او تمایل شدید جنسی داشت.. رویارو شدن با مردان جوان، دنیای او را به هم می زد و فرزندش کلاوس یکی از این مردان بود. توماس مان که زمانی پسر می خواست حالا با احساسی گناه آلود در دفترچه خاطراتش می نویسد: " آه.... کسی مثل من نباید صاحب پسر شود.!" نتایج احساس گناه، گریز و دوری از دوستانش بود که این خود بر حساسیت های او می افزود و همین نیز به نویه خود باعث اجتناب از صمیمیت می گردید. جهان دو جنگ را پشت سر گذاشته و دستخوش تحولات تازه ای است. از شروع جنگ سرد مدت زیادی نگذشته است و علاوه بر آن و در نتیجه آن گاه و بیگاه، اینجا و آنجا تنور چنگهای دیگری، هر چند کوچکتر می سوزد. نویسندگان آلمان بر اثر همه این حوادث گریبانگیر، سیاسی شده اند و سیاسی می نویسند. توماس مان نیز به نوعی از این مسئله مبرا نیست و ظاهرآ آدم دیگری می نمود که حتی در هنر، مشغولیات دیگری دارد. در سال 1950، توماس مان که حالا دیگر پیر مرد هفتاد و پنج ساله ای است در هتلی ( Grand Hotel Dolder) در تپه های جنگلی نزدیک زوریخ به استراحت می پرداخت و مثل همیشه وقایع روزانه خود و جهان را یادداشت می کرد. جنگ بین دو کره شمالی و جنوبی از سر گرفته شده بود، و ظاهرآ چنین به نظر می رسید که تنها دلمشغولی او همین معضل سیاسی و نظامی بود. و براستی که یادداشتهای این نویسنده انساندوست نشان می دهند که او هر چیزی را که به سرنوشت انسان و انسانیت پیوند می خورد به گونه ای تعقیب می کرد. ولی مثل همیشه، در ژرفای ذهن نویسنده جنگ دیگری نیز جریان داشت. این جنگ رفته رفته جنگ دو کره را زیر شعاع خود می گرفت و به مهمترین مسئله روز توماس مان تبدیل می شدک توماس مان عاشق گارسن جوان هتل محل اقامت خود شده بود و وقتی این مرد جوان، سیگار نویسنده را روشن می کرد و در حین کار دستانش به دستان وی می خورد، نویسنده به اوج التذاذ و خوشبختی خود می رسید. نویسنده از همین ها نیز یادداشت بر می داشت و حالا دیگر به امیال جنسی خویش، لااقل در پیش خود و در دفتر یادداشتش، شاید در نتیجه رشد شخصیتی، اعتراف می کرد: " چه چهره دوست داشتنی و چه صدای مطبوعی....همبستر شدن با او چه زیبا خواهد بود.(1) دفتر یادداشت توماس مان رفته رفته آکنده از نام فرانس می شد ولی لحظه خداحافظی باز مانند همیشه رسید و نویسنده بدنبال وقت مناسبی می گشت تا با این گارسن جوان به تنهایی و دور از چشم دیگران وداع گوید و در دفترش نوشت : " مدت درازی دست همدیگر را فشردیم. او گفت: اگر ما همدیگر را نبینیم چی و من دیگر هیچ نمی توانستم بگویم جز اینکه: خوش باشید فرانس عزیز. شما راه خود را بهرحال پیدا خواهید کرد."(2) توماس مان بعد از بازگشت بسرعت برای او نامه ای نوشت و در آن باز هم مسئله کمک مالی را یادآوری کرد. مدتی گذشت و از جواب خبری نشد. نویسنده ای که از چهار گوشه جهان نامه دریافت می کرد اینک بی صبرانه در انتظار چند خط از یک گارسن جوان سویسی است: " آه! اگر آن جوان بداند که من چه بی صبرانه منتظر چند کلمه از اویم، ذره ای بیشتر عجله می کرد."(3) و چند سطر بعد : " چرا نمی نویسی که از نامه ام خوشحال و خوشنود شده ای، احمق عزیز." این آخرین عشق بزرگ توماس مان بود ولی نه آخرین عشق. و با این وجود او در سوگ جدایی از فرانس عزادار ماند و نوشت : " دلم می خواهد که بمیرم، چرا که دوری آن جوان را دیگر نمی توانم تاب بیاورم."(4) شوربختی سنین پیری توماس مان البته تنها از این آخری نبود. نامهای آرمین، ویلری، پاول، ولادیسلاو، کلاوس و فرانس تغییر پیدا کرده و در قالب داستانهای ادبی، به چهار گوشه جهان پراکنده شده بود. ولی نامهای اصلی هنوز در ذهن نویسنده بود و جایی در ژرفای ذهن او رسوب کرده و مدام آزارش می داد. نویسنده شاید در آخرین لحظات عمرش نیز همین نامها را زمزمه می کرد و شاید هم برای آنها داستانهای تازه ای می ساخت. اعتقاد و پافشاری بر خود و احساسات خود، در وهله اول اعتراف به وجود خویشتن یگانه و نیز قبول واقعیت وجودی خود است.(5) با در نظر گرفتن این مطلب در می یابیم که توماس مان تقریبآ هیچگاه وجود خود و احساسات خویش را جدی نگرفت. احساسات در همه حال به همراه انسان زاده می شوند و سپس تغییراتی می یابند، سرکوب می شوند و چهره عوض می کنند ولی هیچگاه از بین نمی روند. به همین دلیل نیز هست که ما انسانها در پیری نیز احساسات کودکی خود را باز بصورتی تکرار می کنیم و یا حتی بعبارتی به کودکی خویش باز می گردیم. بیگمان چیزی که احساسات ما را سرکوب کرده و در مواردی تغییر مسیر می دهدف اعتقادات ماست. و این بخصوص در مورد توماس مان آشکاری می یابد. به نظر می رسد که در درون این نویسنده، احساسات و اعتقادات متضاد هم، از کودکی تا زمان پیری، مثل دو همسایه متخاصم، در کنار یکدیگر به یک حیات پر تشنج ادامه می دهند که برد البته همیشه از آن همسایه دوم است. با این وجود همسایه اولی آرامی ندارد و گاه و بیگاه، اینجا و آنجا، بدنبال موقعیتی می گردد که اضهار وجود کند. " تونیو کروگر" و کتاب " مرگ در ونیز" و دیگر آثار توماس مان نتیجه همین اضهار وجود امیال سرکوفته است. شاید لازم بود که توماس مان نیز زندگی اش را مثل اسکار وایلد و پاول ورلن و ارتو رمبو، چون یک اثر هنری، خود از نو می ساخت. ولی توماس مان بهمین دلیل، پیوسته بحرانی است. برای چیره شدن بر این بحران، او سعی می کند از نیمه ای از وجود خود بگذرد و آن را نادیده بگیرد، ولی واقعیت لجوج خود را بر ذهن او تحمیل می کند. توماس مان در مبارزه بر علیه طبیعت خویش هیچگاه پیروزمند نیست، توانایی هنرمندانه توماس مان در حقیقت از همین ناتوانیها و شکستهای او مایه می گیرد. حاصل این عشقها و شکستها برای مان این بود که او را هنرمند ساخت. توماس مان می خواهد این احساسات نسبتآ پنهان را شکل هنری بدهد تا از دستشان خلاص شود. ولی تناقض همزاد او گویا در ادبیات نیز گریبان نویسنده را رها نمی کند. احساسات او احساساتی اصیل و انسانی هستند و این همان چیزی است که محتوای داستانهای او را تشکیل می دهد ولی توماس مان آنجایی که به شکل و فرم داستان می رسد سنت گرا می شود. محتوای داستانهای توماس مان ژرفای روح آدمی و هزارتوی انسن قرن بستم است. ولی در شکل از حد رمانهای ناتورالیستی قرن 19 فراتر نمی رود. نظم و انظباط و ظاهر پدر، خود را به فرم داستانهای وی منتقل کرد و احساسات سرکش مادر، محتویات را ساخت. این فرم همان چیزی بود که بر احساسات او به گونه ای مهار می زد و آنها را به حالت اعتدال نگاه می داشت. برای اینکه این احساسات زنجیر بگسلند، نویسنده می بایست آنها را از بند فرم سنتی می رهانید و به آنها فرم و همسنگ آنان را می داد ولی تاثیر پدر قویتر از این بود. توماس مان در داستانهایش نیز بورژوای سرگردان ماند. به این ترتیب پاسخ اینکه چرا نویسنده حتی در داستانهایش مرد عاشق را به کام نمی رساند واضح است: یکی از دو طرف رابطه اگر همان توماس مان واقعی نیست، لااقل مهمترین خصوصیات او را داراست. بعبارت دیگر تونیو کروگر و آشنباخ، شخصیتهای واقعی ولی ادبی شده ی نویسنده اند. به کام خوشبختی رساندن آنها و درگیر کردنشان با رابطه جنسی با همجنس، بدان معنی است که نویسنده علنآ بر این گونه رابطه جنسی صحه می گذاشت و جرآت توماس مان البته از این کمتر بود. او می خواست این رابطه انسانی و طبیعی را تا حد ممکن تلطیف و افلاطونی کند و اعتلا بخشد تا سرانجام از حالت زمینی خارج و به اوج خدایی برسد. اگر تاچیو در کتاب " مرگ در ونیز" چون خدایی کوچک گویا از دنیاهای آنسو می آید و در آخر، لحظاتی قبل از مرگ آشنباخ، او را به اشاره دستی به نامتناهی های دریا و به ابدیت فرا می خواند، تنها بر همین زمینه قابل توضیح است: " او بر ترس خود از عشق جسمی نمی توانست پیروز شود، ریاضت، طبیعت دوم او شده بود."(1) و گاهی حتی از اینکه هنرش را بر زمینه عشق به همجنس خلق می کرد شرمگین می نمود: " مردمان پاکدلی که تحت تاثیر هنرمند قرار گرفته اند متاسفانه می گویند " موهبتی است" چون فکر می کنند که نتایج روشن و عالی طبعآ باید علل روشن و عالی نیز داشته باشند. هیچکس تصور نمی کند که این "موهبت" ممکن است موهبتی مشکوک باشد و صورت اسف انگیزی در باطن داشته باشد."(2) این شکها و تردیدها برای توجیه ریاضت توماس مان کافی است. نویسنده گاهی پا را از این هم فراتر می گذارد و احساس پرصلابتش به همجنس، احساسی شیطانی و تاریک می شود، و نیز راهی بسوی جهنم، که شاید همان ادبیات است: " ادبیات حرفه نیست، بلکه لعنت است" ، این را نویسنده از زبان تونیو کروگر می گوید، شخصی که مانند اکثر انسانهای شکست خورده داستانهایش، خود اوست.

1- Harpprecht, S. 1824 + سه دهه بعد که خبرنگاران رد فرانس را در نیونیورک پیدا کردند، وی از احساسات عاشقانه توماس مان اظهار بی اطلاعی کرد و از اینکه باعث خیال پردازیهای شبانه نویسنده شده بود، شوکه شد.

2- Harpprecht, S. 1826

2- توماس مان: تونیو کروگر، ص. 53

3- Ebda, S. 1828

4- Ebda.

5- منظور همان چیزی است که در نزد همجنسگرایان غربی نامیده می شود که بهترین واژه مترادف آن Coming Out در فارسی برون آیی و یا حتی کوتاهتر برونایی است.

 آثار دیگر توماس مان

حامد

بدرود

از نفس افتادم

از احوالات جدید اینکه پدرم در اومد از بس این از نفس افتاده گدار رو تیکه تیکه دیدم چند روز پیش با لاخره اراده کردم و نشستم تا اخرش دیدمش در ضمن بیمار انگلیسی رو هم دیشب دیدم از امروزم که خونمون جشنوارست البته به فیلم های جشنواره فیلم مرگ در ونیز ویسکونتی رو هم اضافه کنین.

در مورد از نفس افتاده

زیباترین سکانس این اثر اوندگارد استاد که یک حرکت سینمائی صرف بود سکانسی بود که شخصیت اول فیلم جلوی عکس همفری بوگارت جلوی یک سالن سینما می ایستد و دود سیگارشو تو صورت عکس فوت می کند و دوربین تو ۲ تا نمای کلوز اول صورت بوگارت رو می گیره و بعد صورت بازیگر که گویای خیلی حرف هاست .در این سکانس به نوعی گدار فرهنگ مصرفی سینمای غیر هنری هالیوود رو به بازی می گیرد و چقدر زیبا کار میکنه .

                               20060809101632-breathless.jpg

به نوعی مسخره کردن و یک نوع طعنه به نوع سیگار کشیدن بوگارت که در تعمیم کلی بیانگر این حالت به تمامی رفتارهای هالیوودیست . گدار که از سردمداران موج نو سینمای فرانسه قلمداد میشه تو این فیلم خیلی از قواعد دست و پا گیر استدیوئی رو کنار گذاشته ( از نوع فیلم برداری کاملا مشخص است ) و یک تنه در مقابل سینمای هالیوود سینمای هنری جایگزین ارائه میدهد.

به هر حال صحبت در مورد سکانس سکانس فیلم از حوصله مطلب خارج است. اما این شاهکار استاد که منتقد سینما بوده در پاسخ به باقی سینماگران ساخته شد که باعث سکوت تمامی انها و تحسینشان شد.

 

در مورد انگلیسی بیمار

اثر مینگلا از لحاظ فرم روایت واقعا جالب است فیلم ضرب اهنگ کندی دارد اما یواش یواش بیننده را همراه می کند .مشکل این فیلم اسکاری غرق شدن بیش از حد ملودرام اثر با موضوع جنگ است یا بهتره بگیم رابطه ایندو خام دراومده و بعضی دیالوگها رفته تو شعار دیالوگهای انارشیستی که از جنگ بد میگه و از نقشه های جغرافیا  اما روایت فیلم جالب است انتها و ابتدای فیلم یک سکانس است و ما کل فیلم را میبینیم تا سکانس ابتدائی را کشف کنیم شاید اگر ایناریتو این فیلم را می ساخت شاهکار جاودانه ای خلق میکرد جنبه درام فیلم ما را یاد بر باد رفته وکازابلانکاو کوهستان سرد می اندازد .تعریف کردن یک داستان عشقی و در کنارش پرداختن به اثرات جنگ نمونه و الگوئیست که بارها و بارها تکرار شده .اما در مجموع فیلم ارزش دیدن دارد .لا اقل به خاطر بردن این همه اسکار

                                                       

داستان فیلم

در خلال جنگ جهانی دوم خلبانی (ریف فاینز) دچار حادثه می‌شود و در شمال آفریقا سقوط می‌کند و به علت جراحتهای هولناکی که برداشته به نیروهای متفقین در ایتالیا تحویل داده می‌شود در آنجا پرستاری (ژولیت بینوش) اورا در صومعه ای در ایالت توسکانی بستری و از او مراقبت می‌کند تا.

                                                        

                                                         اخبار

از خبر شنیدن سنگسار در قزوین شوکه شدم واقعا عجیب است ما کجا داریم زندگی میکنیم؟سنگسار زبان و قلمم در مقابل اینگونه کلمات فریادی به نام سکوت می کند .عاجزم

ایران؟سنگسار؟حقوق بشر؟ تمدن؟ برادر کشی؟ جلوی چشمم رژه میروند ایا این انسانیت است؟

از امشب هم جشنواره فیلم خونمون شروع میشه که فیلم مرگ در ونیز ویسکونتی هم بهشون اضافه شده.

پژمرده و دلتنگم نمودینم چرا ولی شاید یه چند وقتی وب نویسی نکنم فعلا

حامد

بدرود

 

 

 

۱۸ تیر

 

                         گیرم که میزنی گیرم که می کشی گیرم که .....

                          با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی؟

      

                                      سال روز ۱۸ تیر گرامی باد

انفعال رئیس جمهور وقت در مقابل وعده هایش و رای ۲۰ میلیونی هنوز هم تاسف بار است.

حامد

بدرود

grindhouse رو دیدم

 

بالاخره موفق به دیدن گریند هاوس اخرین فیلم تارانتینو و رودریگوئز شدم . فیلم در رسای سینماهائی که فیلم های درجه ب نشون میدن ساخته شده و بنوعی مدرنیزه کردن اون نوع سینما برای مخاطب لازم نمیبینم که توضیح بدم این دو کارگردان چه شیفتگی به این نوع فیلمها دارند .دیشب بالاخره هر جوری بود تا ۴ صبح بیدار موندم تا فیلم رو تماشا کنم الان که سر کارم دارم از خواب میمیرم. قبلا قبل از اکران فیلم تو وبلاگ در موردش مطلب نوشته بودم الن که فیلم ها رو دیدو تحلیل کوتاهی براشون مینویسم تا اگر دوست داشتین فیلمها رو ببینید بدونید با چی طرفین.

فیلم دوم که مال تارانتینو بود رو من اول دیدم اونم به خاطر علاقم به کارهای تارانتینو

death proof                                                                                             

ما اخر هم نفهمیدیم معنی این اصطلاح چیست اما فیلم در مورد یک قاتل که قربانیهاشو با ماشینش میکشه اخرشم قربانی ها اون رو می کشند.

 

فیلم خیلی کم رمق اغاز میشه و تا ربع اتهایی فیلم چیز جالبی برای عرضه نداره بجز یه کرت راسل جالب و یه سری دیالوگهای تارانتینوئی که متاسفانه به جای اینکه جنبه اکشن فیلم بالا باشه فیلم فقط تو ۴/۳ اولش داره روی این دیالوگها می چرخه فقط تو ۴/۱ انتهای فیلم شما انتظارتون از فیلم براورده میشه .

سوژه بد جور حروم شده در انتهای فیلم ما به یک تعقیب و گریز بر میخوریم که کاملا مشخص تمام تلاش کارگردان این بوده که یک تعقیب و گریز مشتی درست کنه که تو سینما به یادگار بمونه البته تو این راه هم ضعیف عمل کرده .کار سرده و فقط می تونیم حسن فیلم رو تو کرت راسل با نقشش و فیلم برداری عالی فیلم ببینیم .

این فیلم به هیچ وجه اون چیزی نیست که از تارانتینو انتظار میره .تارانتینو هم تو این فیلم نقش کوچکی رو بازی کرده که افتضاح دراومده و بدجور داره تو چشم میزنه که این تارانتینوئه و اصلا نقش تو روایت فیلم حل نشده. اما تمام نشانی های تارانتینوئی را در این فیلم می توان یافت مانند کافه موسیقی مخصوص تارانتینو دیالوگهای بی سر و ته و فحش و......

در انتها فقط جای تعجب از داوران کن و علاقه همیشگیشون به تارانتینو میمونه که چه طور این فیلم رو تو کن قبول کردند . وقتی به فیلمهای قبلی تارانتینو مینگریم این اثر صرفا سقوط کارگردان مولف رو نشون میده فیلم اکشن و این همه دیالوگ؟

من از ۴ نمره ۱.۵ رو به فیلم میدم که به نظرم به هیچ وجه حتی در راه احیای ژانر موثر نبوده.

 

planet terror                                                                             

این فیلم اثر رابرت رودریگوئز است و داستان یک ویروس را تعریف می کند که انسانها در برخورد با ان تبدیل به زامبی میشوند.

                                                              

فیلم عالی و تاثیر گذاریست شما را از صحنه های اکشن سیراب می کند و زیبائی فیلم در این نکته است که فیلم نمیخواهد ژانر بیافریند بلکه در تکمیل و احیای ژانر فیلمهای زامبی حرکت می کند یک داستان سر راست و مملو از صحنه های خون و خون ریزی .بنوعی داستان زامبی قرن ۲۱ است . ترکیب زن های مو بور و مو سیاه رودریگوئز از روی سرگیجه هیچکاک اقتباس شده و خوب هم از کار در امده .فیلم از تعلیق مملو است و تا انتهای داستان شما را سر جای خود می نشاند .

                                                                Grindhouse

کاملا در احیای ژانر قدم گذاشته شده و جالب اینست که بازی تارانتینو در اثر رودریگوئز چه خوب از اب درامده و کاملا در کلیت فیلم غرق شده .

موسیقی فیلم را هم خود رودریگوئز ساخته که چیز جالبی شده.در مجموع در صورتی که به نظر میرسید باید برعکس باشد ولی فیلم رودریگوئز وفادار تر و قدرتمند تر است .

من به این فیلم نمره ۳ از ۴ می دهم و به نظر رودریگوئز موفق تر از تارانتینو عمل کرده

البته می دانم با این نمره دهی ها باید فردا در انتظار بیانات تند روشنفکران عزیز باشم.

                                                       خبرها

 

خبر اول اینکه فیلمنامه خودم دستخوش تغییراتی شد که با ارین رویش کار کردیم .خبر بعدی اینه که فیلم خانه روشن وحید موساییان رو در خانه هنرمندان دیدم که فیلم در جای خود بحث می طلبد.

خبر بعد اینکه احتمالا در انتهای هفته جاری جشنواره تماشای فیلم در خانه خودمان برگزار کنم و در 4 شب هر شب به 3 اثر بزرگ تاریخ نمایش داده شود اینم برنامه فیلم های جشنواره

جمعه : sex lies video tape اثر سودربرگ -مستاجر از polanski - جذابیت penhan بوروژووازی از بونوئل

شنبه : سینمای دو فیلمه از تارانتینو و رودریگوئز - از نفس افتاده از ژان لوک گدار - زیرزمین  امیر کاستاریکا

یکشنبه : گزارش از عباس کیا رستمی - مادام بواری از کلود شابرول - عجیب تر از بهشت از جارموش

دوشنبه : بزرگراه گمشده از دیوید لینچ - یاد اوری از نولان - نوستالوژیا از تارکوفسکی 

فیلم های دیگری هم و جود دارند که در صورت اینکه فرصت شود در بخش های جنبی نمایش داده می شود.

جشنواره هم فقط برای دوستان برگزار می شود.

 

حامد

بدرود

 

اندر احوالات جاری

 

از احوالاتم اینکه اول مسئولین محترم BLOGSKY زحمت فراوان نموده و بعد از سالها قالب های جدید ارائه کردند تا ما این قالب فسیلمان را که مربوط به قرون قبل از میلاد می شود تعویض نمائیم.اما اینقدر ضعیف کار کرده اند که نوشته ها با قالب ها فیت نمی شود حیف با این وضعیت دوست دارم اما تنبلیم میاد به سیستم دیگه ای اسباب کشی کنم.

خبر بعدی سالروز مرگ سر ارتور کانن دویل می باشد که خالق جناب شر لوک هلمز می باشد که شخصیت محبوب تمامی ادوار زندگانی من است با اون افه های جادوئی . از روی اثار استاد تا به حال هر چیزی که قابلیت دیدن دارد ساخته شده از کارتون و فیلم و سریال و ....

خبر بعدی اینه که فیلم نامه دیگری را که بد جور POST MODERN درباره داستان بنزین استارت می زنم و طنز سیاه خود را در کارهام هم چنان ادامه می دهم . خدا این مسئولین مملکتی و مردم ایران را در بهشت کناد که اینقدر سوژه به ما میدهند.

خبری بعدی اینکه شاید جشنواره فیلم تهران در نمایش افتتاحیه خود سیکو اثر مایکل مور را نشان دهد که فعلا در حد شایعه است.

این خبر نیست فقط نظر بچه هائی که عشق موزیکن و خودشون رو برای موسیقی های خارجی جر وا جر می کنند لطفا اهنگ اینه استاد فرهاد را به FUCK YOU ازARCHIVE و UNFORGIVEN گروه کذائی متالیکا یک مقایسه ای بنمائید و نظرتان را به من اعلام کنید .

                                                           

 

مطلب دیگه کتاب حافظ به روایت کیا رستمی که باعث برانگیختن واکنش هائی شده .دوست دارم این کتاب رو بخونم البته حقوقم رو بگیرم ۱۰۰ در ۱۰۰ میخرمش.دیگه خبری نیست جز شلوغی سر و کله ما و فراغ همیشگیه یاران

حامد

بدرود

رئیس جمهور محبوب من

 

 

این دکتر احمدی نژاد واقعا شخصیت فوق العاده جذاب و با مزه ای دارد و یواش یواش دارد گوی سبقت را از بزرگترین کمدین های دنیا می رباید و هر روز به شخصه منتظر بیانات جالبش هستم و باور کنید واقعا دوستش دارم و از صمیم قلب ارزوی موفقیت برایش می کنم .

اخرین خبر جالبی که از ایشان شنیدم را عینا به نقل از خبرگزاری ایسنا ذکر می کنم

 

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، اولیور استون از یک سال قبل درخواست کرده بود تا فیلمی ‌مستند از محمود احمدی نژاد بسازد اما دولت ایران اعلام کرد: تنها در صورتی این اجازه را خواهیم داد که فیلم‌سازان ایرانی نیز بتوانند بدون محدودیت از جورج بوش، رییس جمهوری آمریکا فیلم تهیه کنند.

 

Ahmadinjab

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

و جالب عکس العمل الیور عزیز می باشد:

در ادامه این گزارش آمده است، با این حال استون روز گذشته در بیانیه‌ای با آرزوی خوشبختی برای مردم ایران اعلام کرده‌ است که «مرا با خیلی القاب صدا زده‌اند، اما هرگز به من شیطان بزرگ نگفته بودند.»                                   

جالب اینست که خود استون ذاتا یک ادم تمام چپی است و در فیلم های مستندی که از رهبران چپی تهیه کرده همیشه مخالف امریکا بوده و سیاست این کشور را زیر سوال برده او حتی در فیلم هائی مانند جوخه این رد پا را در اثارش نمایان کرده.

                        

        متاسفانه باور کنید اقای استون ما ایرانی ها فاشیست نیستیم بلکه این وفای به عهدمان اجازه نمیدهد از پشت پرزیدنتمان کنار بکشیم .

به شخصه همیشه عاشق جسارت احمدی نژاد بوده ام اما این یکی را نمیدانم چه جوری باید هضم کنم.البته به نوعی حرف احمدی نژاد درست است اما او نباید الیور استون را یکی از گماشته های بوش ببیند بلکه یاری دادن به استون می تواند در جهت تحکیم شخصیت رئیس جمهور ما براید.

شاید وقتی این اخبار و نوشته ها را می خوانید فکر می کنین من دیوانه شدم؟ البته شک نکنید که دیوانه ام

این هم یه سایت جالب ۱۰۰ در ۱۰۰ ببنیدش مطمئنم خوشتون میاد   http://www.cartoonstock.com/newscartoons/directory/M/Mahmoud_Ahmadinejad_gifts.asp               

حامد

بدرود                                      

سگ زیبای اندلس

 

bunuel

اخرین فیلمی که دیدم اولین فیلم بزرگ نابغه تاریخ سینما جناب استاد بونوئل خان بود اثری که بعد از گذشت ۷۰ ۸۰ سال هنوزم جز..... ترین های سینماست اونگاردترین ساختارشکن ترین تاویل ناپذیرترین عجیب ترین و..... ترین های دیگر این فیلم لعنتی بعد از گذشت این همه سال هنوز تر و تازه است و وحشتناک.مدتها بود اواره دیدن این شاهکار بودم و تنها به خواندن چند باره فیلم نامه اش قناعت می نمودم تا اینکه موفق به دیدن فیلم شدم .

بی شک این فیلم ناشات گرفته از افکار پریشان دالی و بونوئل بود که به نوعی حرص ها و طمع های ذات انسانی را به یک رویای زیبا و سرکش برگردانده اند زیبا از این لحاظ که چگونه انسانی از واقعیت خواب بگیرد و سرکش از این بابت که تا سینما سینماست این اثر تاویل و تفصیر های جدیدی را می طلبد که به نظر من بیشتر از تفکر نابغه و مالیخولیائی دالی سرچشمه گرفته است.

مطلب جالب واکنش منتقدان ان زمان نسبت به فیلم بوده و اگر اشتباه نکنم سر اکران فیلم چند زن حامله سقط جنین شدند . به هر حال در کمال فقر شعور و دانشم دوست دارم که به نقد سکانس سکانس فیلم در وبلاگ بپردازم که مسلما بعد از ساخت فیلم کوتاه هارمونی سیاه این کار را خواهم کرد تا افتخار صحبت در مورد یکی از جاودانه های تاریخ هنر را داشته باشم.

واسیلی کاندینسکی کبیر حرف زیبای میزد که هنرمند در اینده تاریخ میزید به نظر شما اگر استاد بونوئل الان زنده بود چه اثری از خود به جای می گذاشت؟

Photograph:Buñuel.

من عادت دارم که بعد از دیدن یکی دو فیلم که اسمشو سینما میذارند ۱ فیلم چرت و پرت هم برای رفع خستگی فکری و گذران وقت و اشنای با فرهنگ پاپ و..... ببینم که اکثر اوقات فیلم های ایرانی را به این قسمت اختصاص می دهم اما این بار یک فیلم خارجی به نام توریست دیدم که واقعا هر چی بقول استاد جمال زاده این مخم  و گوشه ها و زوایاشو کاویدم تا بتوانم از علت ساختش سر در بیارو نتوانستم پیشنهاد می کنم به شما اگر این فیلم رو دیدین ۱ ساعت پایانیش رو اصلا نگاه نکینید که وقت خودتون رو زایل کردین.

                                                               

اگر علی سنتوری اکران بشه شاید پس از سالها سینما را با قدومم منور کنم تا اثر استاد را که مثبت ارزیابی شده بود را ببینم.می گویند رادان عالی بازی کرده خب باید دید .

کار فیلم خودمون هم احتمالا در هفته اینده به اتمام میرسد تمام تلاش ما اینست که فیلم را به جشنواره فیلم کوتاه تهران برسانیم که در صورت موفقیت احتمالی بتوانیم سریعا اثار بعدی را دنبال کنین .من اصولا به چنین مسابقاتی به هیچ وجه اعتقاد ندارم اما به خاطر پیدا کردن سرمایه دار برای اثار مستقل بعدی مجبور به شرکت در چنین به اصطلاح جشن اواره هائی هستیم .

فیلم نامه که کاملا به اتمام رسیده باید منتظر بمانیم تا ببینیم چه میشود کرد با این سینمای ایران ایا چنین فیلم اونگاردی را در جشنواره میپذیرند یا خیر.

قطعات موسیقی هم در حال ساخت است و ارین از انها تعریف میکرد باید کا را ببینیم و نظر دهیم البته به ارین ایمان دارم مسلما مطمئنم به خاطر قرابت افکارمان موسیقی خوبی میسازد حتی اگر من ندانم چه میسازد

سرم خلوت شد منتظر نقد سگ اندلسی بمانید

بدرود

حامد