شوخی با بزرگان

شوخی با بزرگان

یه مطلبی چند وقت قبل توی یکی از وبلاگایی که لینک دارم خوندم جالب بود و با اینکه با copy زدن مخالفم ولی برای اشاعه فرهنگ از هیچ کاری فروگذار نباید کرد.نقد سگ اندلسیم مینویسم فقط منتظرم یکی از دوستام فیلم نامشو بخونه بعد به من خبر بده بعدش من نقدو براتون میذارم تو وبلاگ .اخبار جشنواره فیلم کن رو هم ۲شنبه میذارم تو وبلاگ.

این مطلب رو از وبلاگ سکوت سنگین نقل میکنم .

 

 

اگر کارگردان‌های مختلف بخواهند در فیلم‌شان سکانس عبور از خیابان داشته باشند هرکدام چطور آن صحنه را پرداخت می‌کنند؟ (امیدوارم هنرمندان ایرانی مطرح شده در این مطلب اگر گذرشان به آن افتاد به دل نگیرند)

استیون اسپیلبرگ: پسر بچه مادرش را آن سوی خیابان می‌بیند و برایش دست تکان می‌دهد. مادرش لبخند بر لب دارد. پسر بچه وارد خیابان می‌شود تا به مادرش برسد. ناگهان دایناسوری به او حمله می‌کند ولی پسرک با دایناسور دوست می‌شود و با هم راه می‌افتند. ناگهان به یک موجود فضایی بی‌ریخت می‌رسند ولی با او هم دوست می‌شوند و گذرشان به یک کوسه می‌افتد که از اقیانوس بیرون افتاده. با او هم دوست می‌شوند و همگی به مادر پسرک می‌رسند. ناگهان پدرش هم از راه می‌رسد و مادر را بغل می‌کند. پسرک از خوشحالی جیغ می‌کشد و همگی زندگی خوب و خوشی را با هم آغاز می‌کنند.                               

ابراهیم حاتمی‌کیا:‌ به تعداد جناح‌های سیاسی ایران، مردهایی را می‌بینیم که می‌خواهند از خیابان رد شوند. همگی چند سال قبل جبهه بوده‌اند. یکی‌شان می‌لنگد. از جیب بغل همه‌شان گوشه یک پلاک فلزی بیرون افتاده است. اسم‌هایشان بر وزن «فاعل» است و اسم همسرانشان یکی در میان فاطمه و زهرا است. هرکدام به نفع یک جناح سیاسی حرف می‌زند و دوربین از آنی که به نفع جناح سیاسی موردعلاقه حاتمی‌کیا حرف می‌زند یواشکی کلوزآپ می‌گیرد. وقتی فیلم به وزارت ارشاد می‌رود جناح سیاسی حاکم حرف‌های شخصیت‌هایی را که به ضررش حرف زده بودند را سانسور می‌کند و فیلم پاره‌پوره اکران می‌شود.

دیوید لینچ:‌ مرد می‌خواهد به آن‌ور خیابان برود. کوتوله مرموزی به سمت او می‌آید و می‌گوید تو الان آنسوی خیابان هستی ولی مرد باور نمی‌کند. جلوتر می‌رود ولی می‌بیند پیرزنی عقب‌عقب راه می‌رود و با خود زمزمه می‌کند «کاتونامبالایوتیسیو». این کلمه مرد را یاد چیزی می‌اندازد ولی نمی‌داند چیست وقتی به آن سوی خیابان می‌رسد ناگهان متوجه می‌شود که همچنان سر جای اول است. آن طرف خیابان را نگاه می‌کند ولی در کمال تعجب خودش را می‌بیند که آنجا ایستاده است. منتقدان شگفت‌زده واکنش نشان می‌دهند که «حتما فیلم خوبی بوده». نویسنده این وبلاگ این صحنه رو روزی ده بار نگاه می‌کند و دهان دوستانش را با آن صاف می‌کند بخاطر پوزخند بعضی‌هایشان رابطه‌اش را با آنها قطع می‌کند.                            

عباس کیارستمی:‌ یک کنده باریک درخت در این سوی خیابان افتاده است. فیلمنامه اینگونه است که قرار است باد بیاید و با وزش باد به تدریج کنده به آن سوی خیابان برسد. ولی آن روز هوا ساکن است. ناگهان به کیارستمی زنگ می‌زنند که ژولیت بینوش رسیده است فرودگاه و باید برود. دوربین را روشن می‌گذارد و می‌رود. وقتی برمی‌گردد کنده دو سانتیمتر تکان خورده. کیارستمی طبعا فیلم را تدوین نمی‌کند چون از رئالیسم آن کاسته می‌شود. فیلم بدون دیده شدن به جشنواره کن می‌رود. منتقدان نعره و فغان می‌کشند و موی خود را می‌کنند، جاناتان رزنبام می‌نویسد «ناله‌های عاشقانه طبیعت برای گذار از بحران مدرنیته در پس‌زمینه‌ای نئورئالیسم». ژان لوک گدار می‌گوید «سینما دیگر به آخرش رسید برویم بمیریم» برادران لومیر از آن دنیا فریاد می‌زنند «این همون سینمایی بود که ما اختراع کرده بودیم؟» ولی کسی صدای مرده‌ها را نمی‌شنود.

لارس فون‌تریر: زن می‌خواهد آن سوی خیابان برود تا به پسرش یا پدرش یا شوهرش یا یک مرد زندگی‌اش خدمت کند. ولی ماشین به او می‌زند و به زمین می‌افتد. عینکش زیر چرخ ماشین خرد می‌شود و جایی را نمی‌تواند ببیند. مردی که از خیابان رد می‌شده او را می‌بیند و می‌پرد و به او تجاوز می‌کند. ناگهان مرد دیگری از راه می‌رسد و آن مرد را با لگد کنار می‌زند. زن می‌خواهد تشکر کند ولی آن مرد هم کمربندش را شل می‌کند و همان کار را می‌کند. زن هرطور که هست از جایش بلند می‌شود ولی پلیس از راه می‌رسد او را به جرم بهم زدن نظم عمومی دستگیر می‌کند. زن شروع به آواز خواندن می‌کند ولی پلیس او را کشان کشان می‌برد. زن موقع اعدام آوازی را زمزمه می‌کند.

کاترین بریا:‌ زن و مرد کنار هم ایستاده‌اند. هر دو برهنه‌اند. مرد به زن می‌گوید «می‌دانی به چربی دور واژن چه می‌گویند؟» زن می‌گوید «نمی‌دانم» مرد جواب می‌دهد «زن!». زن عصبانی می‌شود و می‌گوید «تو یک حیوان حشری هستی» و به آن سمت خیابان می‌رود. وقتی آن سمت می‌رسد احساس می‌کند یکی دارد به کمرش می‌زند. عصبانی می‌شود و برمی‌گردد ولی با تعجب می‌بیند مرد سمت دیگر خیابان ایستاده است ولی یکی از اعضایش کش آمده. زن فریاد می‌زند «تو یک حیوان حشری هستی». مرد از آن سمت می‌گوید «و تو هم یک فمینیست».

الخاندرو گونثالث ایناریتو: مرد در وسط خیابان است. به زنی می‌رسد. دوربین مرد را رها می‌کند و زن را پی می‌گیرد. ناگهان تصویر کات می‌خورد و مرد را اول خیابان نشان می‌دهد. ناگهان یک تصادف رخ می‌دهد و می‌بینیم که زن بر زمین افتاده. تصویر دوباره کات می‌خورد و مرد را می‌بینیم که دارد به راننده از دور نگاه می‌کند، هنوز تصادف رخ نداده. در آخر فیلم همراه با موسیقی آرامی همه شخصیت‌های فیلم را یکی‌یکی می‌بینیم که می‌توانند به آن سمت خیابان برسند.

پدرو آلمودوار:‌ مغازه‌های کنار خیابان به رنگ‌های نارنجی و قرمز و بنفش هستند. مردی که شبیه زنهاست و زنی که شبیه مردهاست دست در دست هم دارند از خیابان رد می‌شوند و حرف می‌زنند. از احساسات‌شان نسبت به یکدیگر می‌گویند. مطمئن نیستیم که جنسیت هرکدام چیست. به آن سمت خیابان که می‌رسند پنه‌لوپه کروز را می‌بینیم. دوربین بالا می‌رود و وقتی مطمئن می‌شود نمای خوبی از شکاف سینه پنه‌لوپه کروز گرفته است تصویر کات می‌شود. بعد اکران فیلم جامعه نسوان از آلمودوار بخاطر نگاه عمیقش به مسایل زنانه تشکر می‌کنند ولی آلمودوار در اصل می‌خواسته احساسات یک مرد همجنس‌باز را به تصویر بکشد ولی وقتی می‌بیند که اوضاع اینگونه است به روی خودش نمی‌آورد و در مصاحبه‌ها فقط از سینه‌های پنه‌لوپه کروز تعریف می‌کند.

محسن مخملباف:‌ از وامی که از یونیسف برای کمک به سینمای مردمی افغانستان دریافت کرده به چند نفر پول می‌دهد که برای تحقیق به دفتر جشنواره‌های اروپایی بروند و بیوگرافی داورهای جشنواره‌های آن سال را دربیاورند. از آنها می‌خواهد ببینند داورها در دوران کودکی با چه اسباب‌بازی‌هایی بازی می‌کردند و در دوره دانشگاه چه کتاب‌هایی می‌خواندند. بر اساس این اطلاعات ملیت بازیگرانش و لوکیشن خیابانی که قرار است از آن رد شوند را انتخاب می‌کند. فیلمش در جشنواره‌ها جایزه می‌گیرد و با پول جایزه‌اش برای نوه سه ساله‌اش دوربین فیلمبرداری می‌خرد و به او قول می‌دهد تا سه سال دیگر از پله‌های جشنواره کن بالا خواهد رفت.

مارتین اسکورسیزی: رابرت دونیرو نقش گانگستری را بازی می‌کند که از جنایت‌هایش پشیمان است و می‌خواهد به کلیسای آن‌ور خیابان برود و توبه کند. چهل سال پیش در دوران کودکی هم از این خیابان رد شده بود و وسط خیابان با یک پسر سیسیلی مهاجر درگیر شده بود. ناگهان یک لیموزین جلویش نگه می‌دارد و سه نفر از آن پیاده می‌شوند و با باتوم به جانش می‌افتند. مرد کوتاه‌قدی داخل لیموزین با آرامش نظاره‌گر است. او همان جوان سیسیلی است. فیلم سروصدا می‌کند و دو سه نفر بخاطر خشونت افراطی‌اش از حال می‌روند. کلینت ایستوود از مراسم اسکار آن سال با دست پر خارج می‌شود.

مسعود کیمیایی: مرد سیبیل کلفت بامرامی این سمت خیابان ایستاده است ناگهان صدای موزیک دسپرادو می‌آید در کمال تعجب می‌فهمیم صدای زنگ موبایل اوست. گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید «فرمایش؟ ننه تویی؟ چی شده ننه؟‌ به ابوالفضل از مادر زاده نشده کسی که رو آبجی ما دست بلند کنه». وقتی قطع می‌کند فریاد می‌زند. آب دهانش از لب بالایی به مدت هشت ثانیه آویزان می‌شود. به رفیقش زنگ می‌زند و می‌گوید نمی‌تواند به قرار تماشای خروس جنگی بیاید وقتی دوستش می‌گوید «مگه تو معرفت نداری» جواب می‌دهد که شوهر خواهرش روی ناموس‌اش دست بلند کرده. رفیقش نعره می‌کشد و می‌گوید لوطی داشتیم؟‌ یه تیلیف می‌زدی ترتیب طرف رو می‌دادیم». گوشی را در جیبش می‌گذارد. آیپادش را خاموش می‌کند و از خیابان رد می‌شود. وقتی آن سمت خیابان می‌رسد کلا یادش می‌رود قرار بوده کجا برود. یکی از دوستانش را می‌بیند و جهت داستان برای ده دقیقه کاملا عوض می‌شود. (معمولا فیلمهای کیمیایی حداقل یک مونولوگ خوب و حداکثر همان یک مونولوگ خوب را دارد که متاسفانه در این سکانس رخ نداد).

کوئنتین تارانتینو:‌ اوما تورمن در حالی که شلوارش شبیه زن کاراته‌باز یک فیلم هنگ‌کنگی سال ۱۹۷۶ و مدل موهایش یادآور زن بدجنس یکی از فیلمهای بروس لی است می‌خواهد برود آن سمت خیابان. تا وقتی که به نیمه خیابان می‌رسد دوربین ۸۷ تا کات می‌خورد. ناگهان ۶۴ تا ماشین مثل هم از راه می‌رسند و ۵۰۰ تا جنگجوی شمشیر به‌دست از آنها خارج می‌شوند. از دیدن رییس آنها تعجب می‌کنیم چون در صحنه قبل کشته شده بود. همه این ۵۰۰ نفر در فیلمهای ژاپنی و تایوانی نقش سیاهی‌لشکر را داشته‌اند. موزیک متن فیلم شروع به نواختن می‌کند. تارانتینو این قطعه را از صفحه‌های گرامافون مادربزرگش پیدا کرده و صاحب آن و ورثه‌اش همه مرده‌اند و تارانتینو ناچار شده حق و حقوق آن را از نوه صاحب اثر بخرد (که البته آن نوه از وجود این قطعه اصلا خبر نداشته). طبعا اوما تورمن همه را می‌کشد و هرکدام از فیگورهایش اشاره‌ای به یکی از فیلمهای شرقی است. امیر قادری در ایٰران برای فیلم غش و ضعف می‌رود و برایش در فیلم و فیلم‌نگار و دنیای تصویر و شرق و همشهری و هفت ۲۴۳۴۸ کلمه نقد می‌نویسد و چون باز هم مطلب داشته به دفتر کیهان می‌رود و از حسین شریعتمداری تقاضای یک صفحه سینمایی می‌کند. از این ۲۴۳۴۸ کلمه ۸۰۶ تایش «استاد» و ۴۵۲ تایش «معرکه» است.                              
 
 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد